***خاطراتM & F***

5

امروز هنوز به جيگلم اس ندادم آخه تاساعت دو ونيم مدرسه بودم وبعدشم همش تونت...يه جورايي هم ميخوام خرج جيگري بالا نره آخه هزينه اس هاش زياد ميشه وقتي كه از كربلا ميخواد به من اس بده...خب آقاييمه دلم نمياد الكي خرج واسش بتراشم!!!!البته ديشب باجيگري كلي اس داديم وخوش گذشت يعني هميشه بعد دعوا خوش ميگذره چون جيگري كلي نازمو ميكشه!!!!!فعلا بابا اومد اوضاع خيته پس باي


+ نوشته شده در یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:, ساعت 17:19 توسط khanoomi |

4

نتيجه حرفاي منو آقايي آخرش به دوست داشتن همديگه رسيد و

آقايي بالاخره معذرت خواهي كرد والبته همونطور كه شناخته

بودمش خودش اعتراف كرد كه غرور داره و دلش ميخواد هميشه

بهش احترام بذارم...الهي فداش بشم دوسه باري معذرت خواهي

كرد والبته يكم هم چاپلوسي منم طاقت نياوردم آشتي نكنم....يعني

هميشه همينجوريه بااينكه با آقايي زياد دعوا ميكنيم ولي هيچوقت

نشده دعوا هامون بيشتراز دوروز طول بكشه وباز همديگه رو

ميبخشيم وآشتي ميكنيم...خوشحالم ازاينكه آقايي آدم منطقي ايه و

هميشه باحرف زدن وقانع كردن مشكلاتمون تموم ميشه....خدايا

شكرت ازوجود چنين مرد بااحساسي توزندگيم...تنها آرزوم رسيدن

هرچي زودتر به آقاييمه فقط همين


+ نوشته شده در شنبه 22 بهمن 1390برچسب:, ساعت 18:20 توسط khanoomi |

3

ديروز تاحالا آقايي هرچي از دهنش دراومد بهم گفت تازه بهم گفت

ديگه نميخوادم وبهش زنگ نزنم ولي اين دل ديوونه من كه طاقت

نياورد همين چند دقه پيش بهش زنگيدم و كلي منتشو كشيدم...ولي

بي معرفت فقط بهم بد وبيراه گفت....منم بهش گفتم اگه بگي برو

بمير ديگه هيچوقت مزاحمت نميشم....آقايي هم خيلي راحت عين

حرفمو تكرار كرد...انگار كه دنيا رو سرم خراب شد دلم ميخواست

گوشيو پرت كنم توديوار...داشتم گريه ميكردم كه اس داد ميخوامت

!!!نميدونستم چيكاركنم از يه طرف دوستش دارم وخوشحال شدم كه

اينو بهم گفت وازيه طرف به خودم نيش خند زدم كه آخه دختر چه قدر

تو ساده اي كه ميشه به اين راحتي خوردت كرد وبعدشم خرت كرد...

.بعداز چند دقيقه به نشونه اينكه باهام قهر نيست يكم ولخرجي كرد و

ازكربلا زنگم زدولي بااينكه ميخواستم هزار بار قربون صدقش برم باهاش

سر وسنگين حرف زدم تاببينم جرات شكستن غرورش ومعذرت خواهي

رو داره يانه...ولي وقتي ديد اينجوري باهاش حرف ميزنم خدافظي كرد

وگوشي رو قطع كرد.....كاش واسه يه لحظه بيخيال غرورش ميشد و

معذرت خواهي ميكرد....اي خدا كمكم كن تاازاين روزاي سخت بگذرم

يه جورايي ديگه دارم كم ميارم محسن زياد اذيتم ميكنه ولي بازم دوستش

دارم ومطمئنم اونم دوستم داره فقط كاش دليل رفتار هاشو ميفهميدم


+ نوشته شده در شنبه 22 بهمن 1390برچسب:, ساعت 11:6 توسط khanoomi |

2

متاسفم واسه خودم ....آخه چطوري عشقم بهم اين حرفو زد؟

باشه آقايي بهم بدو بيراه ميگي واسه حرفي كه به زور ازدهنم

كشيدي ومن از شرم وحيا نتونستم بهت عين حقيقتو بگم ولي

تو به خودت اجازه دادي چنين فكري درموردم بكني واقعا كه

داره بغض خفم ميكنه هرچقدر هم دادميزنم واشك ميريزم بازم

خالي نميشم آخه چجوري تونستي؟؟؟اونوقت وقتي بهت ميگم

كه اين حرفت چقدر بده ميگي برو گمشو؟؟؟حالا اين به كنار با

ز يه فحش بدتر تو اس بعديت بهم ميدي؟؟؟با شه آقاي اگه اين

رسمه عاشقيه باشه...من خرنبودم فهميدم اين حرفت ازغرور

مردونگيت بود ولي مگه يه آدم هرچقدرم مرد باشه و غرور داشته

باشه به كسي كه ميگه عاشقشه ودوسش داره ميتونه ازسر

غرور اشتباهشو قبول نكنه و تازه عشقشو محكوم كنه اونم بابد

وبيراه گفتن؟؟؟آقايي دارم ديوونه ميشم خيلي بي انصافي....يه

جوريي باهام حرف زدي انگار من بندالت شدم وبه زور مجبورت كردم

دوسم داشته باشي.....ديگه اشكام نميذاره چيزي بنويسم باي


+ نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, ساعت 18:45 توسط khanoomi |

1


 

آقايي دلم گرفته كاش بودي...كاش الان توبغلت چشماموبسته بودم وتو

 

 

بااون دستاي مهربونت مثل هميشه دست ميكشيدي توي موهامو ولباي

 

 

داغت رولبام بود...آقايي خيلي وقته نديدمت خيلي وقته بغلم نكردي وهر

 

 

شب بابغض ودلتنگي ميخوابم...جيگرم به خدا كم نياودم ميدونم واسه

 

 

رسيدن به تو هنوز اون كارايي كه لايقته روانجام ندادم ولي خودت بد

 

 

عادتم كردي كاش هيچوقت بغلم نميكردي وهيچوقت اون همه احساسات

 

 

ومهربونياتو نشونم نميدادي كه اينقدر تحمل تنهايي واسم سخت باشه

 

 

...آقايي الهي قربون اون نگات بشم الان كه دارم اين حرفارو ميزنم نزديكه

 

 

يك ساعت ونيمه بغض امونم نميده آخه يك ساعت ونيم قبل بودكه باهات

 

 

داشتم ميحرفيدم دلم نميومد قطع كنم دوستداشتم بازم بهم بگي خانومم

 

 

بازم بگي كه من واسه توام بازم بگي كه دوستداشتي پيشت بودم ولي

 

 

حيف كه نتونستي بيشترباهام حرف بزني وقتي داشتي اين حرفاروبهم

 

 

ميزدي حسابي خودمو كنترل كرده بودم كه صدام نلرزه وگريه نكنم تا سفر

 

 

برات تلخ بشه آخه بهت قول دادم كه ديگه صداي گريمو نشنوي اما خب

 

 

بعضي موقع ها بد قول ميشم به خدادست خودم نيست دلتنگي واين

 

 

همه فاصله نميذاره آروم باشم...آقايي بهم قول داده بودي بعد ماه صفر

 

 

واسه هم بشيم تاديگه هرروز بتونم ببينمت وببوسمت ولي واست اين سفر

 

 

پيش اومد حالابايد شونزده روزه ديگه صبركنم تابرگردي و...يعني بعدش به

 

 

قولت عمل ميكني؟؟؟گفتي شايد بري آنكارا ولي اونوقت كه من دق ميكنم

 

 

دلم نميخواد بهت حرفي بزنم كه فكركني واسم سخته دوساله ديگه هم به

 

 

خاطرت صبر كنم تاازآنكارا برگردي ولي من اصلا دوست ندارم بري...

 

 

كاش به دلتنگيهام پايان ميدادي...

 

 


 



+ نوشته شده در یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, ساعت 19:10 توسط khanoomi |